میراث بهرام بیضایی برای فرهنگ ایران؛ فردوسیِ عصر مدرن، با نگاهی انتقادی به سنتها
بهرام بیضایی نه نوستالژیزده است و نه بیریشه. او میداند که اسطوره تنها زمانی زنده میماند که در زمانهی تازه سخن بگوید. از این رو، در آثارش، تاریخ به متن اکنون میپیوندد و بیصدایان از جمله زنان، که در روایتهای کهن حاشیه بودند، به مرکز تراژدی و تفکر بدل میشوند.
اگر فردوسی «زبان فارسی» را با شعر از نابودی رهاند، بیضایی «فرهنگ اندیشۀ ایرانی» را با نمایش، سینما و پژوهش، از تکرار نجات داد
امیرحسین مصلی
روزنامهنگار
در روزگاری که حافظهی فرهنگی ما از فرط شتابِ جهان مدرن، هر روز تکهای از خود را از یاد میبرد، فقدان بهرام بیضایی چیزی فراتر از درگذشتِ یک هنرمند است؛ او یکی از آخرین واسطههای پیوند میان اسطوره، تاریخ و زبانِ فارسی بود. همانگونه که فردوسی در عصر فراموشیِ هویت ایرانی، پس از چند قرن سلطهی بیگانه، با شعر و روایت شاهنامه، زبان و پیکر فرهنگ ایران را از زوال نجات داد، بیضایی نیز در روزگار فراموشیِ مدرن، با نمایشنامه، فیلمنامه و پژوهشهایش، روحِ آن فرهنگ را زنده نگه داشت.
اما شباهت بیضایی با فردوسی، تنها در «پاسداشت» نیست، در «بازخوانی» است. بیضایی به سنت، همچون میراثی مقدس اما مسئلهدار مینگریست. او نه آن را بیچونوچرا میستود و نه یکسره طرد میکرد، بلکه به شیوهی فیلسوفی مدرن، سنت را به محاکمه میکشید تا خودِ دیگری از حقیقت ایرانی را در آن بیابد.
بهطور مثال در نمایشنامهی «گزارش ارداویراف»، بیضایی متنی کهن از ایران باستان را به صحنۀ گفتوگویی تازه میکشاند. در ارداویرافنامهی اصلی، متنی از دوران ساسانی که نابسامانی مردم ایران پس از پس از حملۀ اسکندر را روایت میکند، مضمون اثر درباره جامعهای از ایمان تهی شده است. موبدان، مردی پاکدل به نام ارداویراف را برمیگزینند تا به جهان دیگر برود و با دیدن بهشت و دوزخ، ایمان مردم را بازگرداند. در متنی کهن، ارداویراف شاهد مجازات گناهکاران است، از جمله زنانی بدکاره که در دوزخ رنج میکشند، نمادی از اخلاق دینی مردسالارانه و عدالتِ سیاه و سفید آن دوران.
اما بیضایی روایت را واژگون میکند. ارداویرافش صرفاً شاهد نیست؛ میشنود. او با زن گناهکار وارد گفتوگو میشود، و زن از فقر، جبر و نابرابری سخن میگوید. در این گفتوگو، صدای فراموششدهٔ تاریخ، یعنی زن ایرانی، حق سخن گفتن مییابد. بیضایی در واقع نه تنها اسطوره را بازنویسی میکند، بلکه عدالت و اخلاق سنتی را از نو میسنجد، همان حرکتی که نیچه در چنین گفت زرتشت از آن به عنوان مراحل سهگانۀ دگرگونی روح چنین یاد میکرد، شترِ حامل ارزشهای کهن، شیرِ برهمزنندهی آن ارزشها، و کودکِ آفرینندهی ارزشهای نو. بیضایی در این سیر، به مرحلۀ کودک میرسد؛ او ارزشهای سنتی را ویران میکند، اما نه برای ویرانی، بلکه برای زایشِ معناهای تازه.
بهرام بیضایی نه نوستالژیزده است و نه بیریشه. او میداند که اسطوره تنها زمانی زنده میماند که در زمانهی تازه سخن بگوید. از این رو، در آثارش، تاریخ به متن اکنون میپیوندد و بیصدایان از جمله زنان، که در روایتهای کهن حاشیه بودند، به مرکز تراژدی و تفکر بدل میشوند.
در جهان بیضایی، حقیقت نه در بازگشت کورکورانه به گذشته است و نه در تقلید از غرب، بلکه در گفتوگو میان این دو افق؛ جایی که اسطوره، زبان تفکر مدرن میشود.
اگر فردوسی «زبان فارسی» را با شعر از نابودی رهاند، بیضایی «فرهنگ اندیشۀ ایرانی» را با نمایش، سینما و پژوهش از تکرار نجات داد. هر دو در برابر فراموشی ایستادند، اما با تفاوتی بنیادین، فردوسی گذشته را جاودانه کرد؛ بیضایی آن را به آینده پرتاب کرد.
مرگ او نه پایان، که یادآوری است، فرهنگ، تنها وقتی زنده میماند که از نو پرسیده شود. و در این پرسشگری است که بیضایی همچنان ادامه دارد، در ذهنِ هر نسلی که جرئت نگاه انتقادی به ریشههایش را داشته باشد.
ارسال نظر