تاریخ به روایت سینما

نگاهی به مجموعه‌ها و فیلم‌ها با محوریت تاریخی

نگاهی به مجموعه‌ها و فیلم‌ها با محوریت تاریخی

امیرحسین جعفری

امیرحسین جعفری/روزنامه‌نگار

 

در تعریف تاریخ، معانی و مفاهیم متفاوتی در حوزه علوم انسانی مطرح می‌شود اما شاید به طور ساده این تعریف را هم پیرامون تاریخ بتوان در نظر گرفت که هر آنچه زمان را در هر قالبی برای زمان پیش رو ثبت و ضبط کند تاریخ است و عناصر هنری از جمله سینما و عکاسی فصل مهمی از این مسئله هستند. در سال‌های اخیر شاهد محصولات فرهنگی خوبی پیرامون تاریخ در سینما و عکاسی بوده‌ایم که هر چند روایت عمده آن‌ها بر پایه وقایع حقیقی نبوده و روایت داستان‌های عاشقانه و اجتماعی در زمان‌های گذشته محوریت آنهاست اما می‌تواند تصویر جالب و آموزنده‌ای نسبت به یک دوره تاریخی با مناسبات آن به مخاطب ارائه دهد.

از جمله مهم‌ترین آن‌ها در سال‌های اخیر می‌توان به فیلم‌های: ماجرای نیمروز، رد خون، ایستاده در غبار، پروانه، تنگه ابوغریب، سیانور، امکان مینا و.. نام برد که با درنظر گیری یک زیربنای تاریخی و تا حدودی حقیقی اتفاقی تاریخی را در سینما ماندگار و به نسلهای بعد به زبان آسانتری ارائه کنند.

به عنوان مثال فیلم ماجرای نیمروز را در نظر بگیریم. فارغ از مباحث سینمایی روایت فیلم از نظر عمومی به حقیقت نزدیکتر و با استفاده از ابزار هنر انتقال و آموزش آن وقایع آسانتر صورت می‌گیرد زیرا دیگر کار سختی است که نسل جوان را پای کتابها و اسناد و مصاحبهها و سخنرانیها بنشانیم و از طرفی انتظار داشته باشیم واقعیت را از دل آن‌ها برداشت کنند.

اما با یک فیلم بدون جهت گیری و منطبق با اسناد میتوان جامعه را نسبت به وقایع مهمی که وقت بررسی آنها را ندارند آگاه کرد. در حوزه عکاسی نیز فارغ از عکاسانی مانند مریم زندی، رضا دقتی و کاوه گلستان که مجموعههایی از لحظهی وقوع حوادث در دست دارند عکسهای آزاده اخلاقی در بازآفرینی ۱۷ واقعهی تاریخی از اعدام میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل در مشروطیت، تصادف فروغ فرخزاد، اعدام بیژن جزنی تا مرگ سهراب شهید ثالث، فیلمساز در آمریکا نیز تجربه خوبی در روایت تاریخی با تکیه بر یک ابزار هنری است. در ادامه به بررسی برخی از این سبک آثار در حوزه سینما میپردازیم:

ماجرای نیمروز:

رحیم به خدا دختره پنج سالش نشده بود..

معرفی فیلم و اشاره به دستاندرکاران آن در سایتها و انتهای فیلم قابل دسترسی است نتیجتا به پرداخت تاریخی آن اکتفا میکنیم. رخدادهای سال ۱۳۶۰ در تاریخ سیاسی معاصر ما از اهمیت بخصوصی برخوردار است. زیرا هر کجا صدا بیش از حد ممکن بلند شود گوش خراش شدن آن به فاجعهای ختم میشود که سالها بعد از آن نیز تاثیرات آن باقی میماند. همه این مثل را شنیدهایم که دیوانهای سنگی در چاه میاندازد و هزاران عاقل برای درآْوردن آن ناکام میمانند. اقدامات برخی گروههای سیاسی در آن سالها مصداق بارز همین مثل است.

فیلم فوق از روز حادثه آغاز می‌گردد با تصویرسازی قابل قبولی که ذهن بیننده را حتی اگر جوانی باشد که آن سالها را صرفا برای او تعریف کرده باشند نیز قابل درک است. روز سی خرداد ۱۳۶۰ جنب دانشگاه تهران که هواداران منافقین(مجاهدین خلق) و دیگر گروهها با خوانش اطلاعیهای اقدام به جنگ مسلحانه علیه جمهوری اسلامی می‌کنند و صحنهی اول ماجرای نیمروز چنین آغاز میشود. هر چند آن متن تا پایان خوانده نمیشود که اهمیتی نیز ندارد. نکته قابل تامل صحنه پردازی بر پایه اسناد است زیرا هم اطلاعیه سازمان مجاهدین مبنی بر ورود به فاز مسلحانه در دسترس است و هم عملکرد آنان در آن روز. هر چند شاید برخی ادعاهای دیگری نیز نسبت به آن واقعه داشته باشند که این فیلم صرفا بخشی از واقعیت به روایت یک جناح را بیان کرده است اما با در دست داشتن مقداری دانش تاریخی از بطن همین تصاویر و روایات فیلم نیز می‌توان برداشت خوبی از این واقعه داشت. حتی اگر این فیلم بخشی از واقعیت نیز باشد این نکته دربارهی آن صادق است که روایت مهدویان شاید بخشی از واقعیت را بگوید اما دروغ نمیگوید.

صحنه دوم فیلم در زندان اوین روایت میشود و روند بازجوییها از اعضای دستگیر شده سازمان که هویت خود را انکار می‌کنند و در بین بازجوییها مشخص میشود فاز نظامی مجاهدین جدی است. امری که در روزهای آینده آن سال نیز کاملا قابل مشاهده است. هر چند مشخص نیست معادل تمامی شخصیتهای فیلم در جهان واقع چه کسانی هستند به جز مسعود کشمیری (مهدی پاکدل)،‌ کمال- هادی حجازی فر ( شهید کمال کمالی)، مسعود- مهدی زمین پرداز ( مسعود صدرالاسلام)، احمد مهرانفر- رحیم.

از سویی داستان عاشقانه میان حامد و فریده نیز مشخص نیست که بر پایه واقعیت است یا تخیل برای شکاندن سختی واقعیت اما در هر صورت یک خط از فیلم نیز روایت عشقی نافرجام است.

واقعهی دومی که فیلم به آن اشاره دارد و کمتر مورد توجه قرار گرفت شهادت شهید چمران بود که در مراسم هفتم ایشان به رحیم اطلاع داده میشود که دفتر حزب جمهوری اسلامی منفجر شده است، رحیمی که چند روز قبل برای بررسی وضعیت زندانیان سی خرداد به دیدار بهشتی رفته بود. زمان طی میشود و کمال برای کمک با اصرار به تهران میآید و در کنار صادق (جواد عزتی) یک پروندهی مهم را به سرانجام میرسانند.

صادق باهوش، ریزبین و جسور است، با بازجوییهای دقیق به سرنخهایی میرسد که عمدتا جمع را متعجب میکند از جمله نفوذ عباس زریباف که گویا در این باره حق با صادق بود!

فرار رجوی و بنی صدر را نزدیک افطار به رحیم اطلاع میدهند، رحیم تحت فشار بالاییهاست از سویی لاجوردی نیز منتظر است. کمال و حامد نیز صحنههایی را در این مدت تجربه میکنند که بازخورد آن میان دوستانشان باعث اختلاف نظر و کدورت کوتاهی میان مسعود و کمال می‌گردد. هر چند این صحنهها نیز مشخص نیست بر پایه کدام اسناد و یا خاطرات ساخته شده است اما محور روایات تا اینجا از جمله فرار عباس زریباف بر پایه واقعیت بوده است. تضادهای سیاسی آن روزها نیز به صورت مختصر و شاید در حد سی ثانیه قابل مشاهده است وقتی یکی از نیروها به رحیم می‌گوید گویا بچههای نخست وزیری چیزی می‌دانند و نمیگویند و در مراسم ختم کشمیری نیز شرکت کردهاند.

این صحبت و این صحنه گویای تضادهای جناحی دادستانی با اطلاعات تحقیقات نخست وزیری بود که چه بهتر که به آن در فیلم اشاره نشد زیرا فیلم در این صورت یک سیر سیاسی را طی میکرد و در آخر بالاخره یک نفر ناراضی میشد، خوشبختانه از این صحنه به آرامی گذر شد.

انفجار نخست وزیری و فرار کشمیری تیم را عصبیتر میکند اما سیر داستان طی میشود. تا در میان بازجوییهای مسعود یک نفر حاضر به صحبت میشود و با اطلاعاتی که از او بدست میآید، تیم متوجه میشوند که موسی خیابانی در کجا پنهان شده است. در عین حال عشق سعید (حامد) و فریده نیز از سوی قلبها و ذهن‌ها مسیر خود را طی میکند شاید بتوان گفت سعید (حامد) تا شب عملیات هنوز عاشق فریده بود اما در صحنهی نبرد سعید گلوله را از فریده خورد. پایان فیلم نیز روایت برگی حقیقی از تاریخ بود که در ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ در همکاری میان نیروهای سپاه و کمیته یکی از مهمترین مراکز فرماندهی مجاهدین به تصرف درآمد و موسی خیابانی، اشرف ربیعی و آذر رضایی کشته شدند و در سکانس پایانی مصطفی، فرزند رجوی در بغل کمال دیده میشود. مسلما مهدویان و تیم او مطالعه و مصاحبهها و دیتاهای بسیاری در این‌باره را بررسی کردهاند تا حاصل آن یک روایت از یک واقعیت شده است. ماجرای نیمروز سراسر قصه است، قصهی رفاقت مسعود و وحید قصهی عشق سعید و فریده، قصهی خشم کمال، خیانت کشمیری و زریباف، مرگ موسی، بغض برادر و موسیقی درست حبیب خزایی فر!

 

رد خون:

می‌دونی من کیم؟ من موسی خیابانی رو زدم!

بازیگران جدید و روایتی که تنها یک خط از آن قابل اثبات تاریخی است زیرا جزییات فیلم با حوادث عاشقانه به همراه چهرههایی پیوند خورده است که اثری از واقعیت در آنها دیده نمیشود. عشق یک نیروی امنیتی به همسرش که در اثر اسارت به عضویت منافقین در آمده و یا حضور کمال که شخصیت واقعی او در سال ۶۶ شهید شده و قاعدتا نمیتواند در سال ۶۷ در عملیات مرصاد حضور داشته باشد.

از سوی دیگر کمال بنظر نمیرسد خواهری با این مشخصات داشته باشد. از این جهت می‌توان میزان مستند بودن رد خون را نسبت به ماجرای نیمروز کمتر دانست و صحنههای هیجان انگیز بخصوص در صحنهی نبرد، لحظهی روشن کردن سیگار آخر عباس برای زهره و یا مکالمهی بغض آلود کمال با سیما و... هر چند فارغ از واقعیت، بازی درست جواد عزتی و هادی حجازی فر نیز بخش مهمی از جذابیت فیلم است. اما بخش واقعی داستان روایت یک خیانت تاریخی است؛ خیانت به عشق، خیانت به فرزند،‌ خیانت به رفیق و از همه مهمتر خیانت به میهن است. عملیات فروغ جاویدان در برابر عملیات مرصاد صحنهای از خون و آتش را به تماشا می‌گذارد که جزییاتی را نیز در بطن آن روایت میکند از جمله دستگیری سعید شاهسوندی بعد از شکست عملیات، شورش در زندان اوین و آتش زدن بیمارستان اسلام آباد که در کنار سکانس پایانی فیلم میتواند یکی از غمانگیزترین صحنه های رد خون باشد. سکانس انفجار نارنجک میان زخمیهای منافقین توسط خودشان برای عدم رسیدن به بازجویی یکی از صحنههای نسبتا واقعی آن زمان است که این تحلیل را برای مخاطب به وجود میآورد که این سازمان نه تنها به ایران بلکه به خودش نیز خیانت کرد.

پایان فیلم اگرچه زیبا و تراژیک اما با داستانی احساسی به پایان رسید و سرنوشت کمال و افشین نیز معلوم نشد. از سویی رد خون می‌تواند پایان این مجموعه از سوی مهدویان باشد مگر اینکه او بخواهد به سالهای دهه هفتاد و یا اتفاقات پیش از سال ۶۰ در فیلم بعدی اشاره کند.

 

سیانور:

در حقشون جفا شد؛ بیچاره لیلا

 

روایتی از یک ماجرای کاملا سیاسی و مهم در تاریخ دهه پنجاه که بیشتر جنبههای احساسی آن در فیلم پررنگ شد و برخلاف ماجرای نیمروز روایت واقعی کمتر از جزییات مورد توجه قرار گرفت. سیانور روایت تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق و به شهادت رسیدن مجید شریف واقفی توسط بخش شبه مارکسیست و انحرافی سازمان است. اینکه واقعهی فوق از چه حد اهمیت سیاسی و تحلیلی برخوردار است مطلب مفصل دیگری را میطلبد اما فیلم روایت احساسی میان مجید شریف واقفی و همسر سازمانیاش لیلا زمردیان را به تصویر میکشد که به موازات آن یک افسر شهربانی که در ارتباط با تیم عملیاتی ساواک قرار میگیرد نیز ارائه میشود که در این بخش افسر ساواک عاشق شخصی است که عضو سازمان مجاهدین است.

هر چند روایت تا اندازهای براساس واقعیت پیش میرود و قصه‌ی مجید و مرتضی و تقی شهرام و وحید افراخته خط خود را گم نمیکند. اما باز هم روند احساسی در فیلم موج میشود که شاید تا حدودی به خاطر موسیقی آن و در آخر اجرای محمد معتمدی نیز باشد. یک مسئلهی گنگ در داستان، روایت افسر ساواک و معشوقهی اوست که مشخص نیست زاییده ذهن کارگران است و یا در این پرونده واقعا چنین ماجرایی وجود داشته است. 

در هر حال سینما با به تصویر کشیدن روایات تاریخی می‌تواند نقش مهمی در بازآفرینی واقعیات گمشده به وجود آورد هرچند به علت اینکه هر انسانی دیدگاههای سیاسی خاص خود را دارد مسلما هر محصولی که تولید میشود همراه نکات ایدئولوژیک ذهن کارگردان و نویسنده است و بیننده باید در قامت مقایسه و مطالعه حقیقت را از بطن این روایات کشف کند.

 

آیا این خبر مفید بود؟

ارسال نظر

یادداشت

آخرین اخبار

پربازدید ها